سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط احسان کرمی در 91/6/30:: 2:0 عصر

آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد.

شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.

مریدی گفت: یا شیخ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟
شیخ
گفت: نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است.

راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.

شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت: قاعدتن نباید این طور می شد! سپس رو به پخمه کردی و گفت: تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"

پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!


کلمات کلیدی :